جدول جو
جدول جو

معنی کون پاره - جستجوی لغت در جدول جو

کون پاره
(رَ / رِ)
امرد. مخنث، مفتضح. رسوا. (فرهنگ فارسی معین) ، نوعی دشنام است کنایه ازمفعول بودن طرف. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوپاره
تصویر کوپاره
گلۀ گاو، گواره، گاواره، گوباره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از دون پایه
تصویر دون پایه
کارمند دولت که رتبۀ اداری نداشته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نان پاره
تصویر نان پاره
پارۀ نان، تکه ای از نان، کنایه از جیره، مستمری، کنایه از زمینی که به کسی بدهند که از درآمد آن امرار معاش کند
فرهنگ فارسی عمید
(دَ هَمْ رَ / رِ)
بدزبان. بی آبرو. بی حیا و شوخ چشم. کسی که جلو زبانش را نمی تواند بگیرد. (فرهنگ لغات عامیانه)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
گله و رمۀ خر و گاو و گوسفند و سایر حیوانات را گویند. (برهان) (آنندراج). رمه و گلۀ گاو و خر و گوسپند و دیگر چارپایان. (ناظم الاطباء). کوپار. (ناظم الاطباء). صحیح گوپاره است. (حاشیۀ برهان چ معین). در برهان مصحف گوپاره است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به گوپاره شود
لغت نامه دهخدا
(سُ رَ / رِ)
عمل غیژیدن کودکان و زمین گیران. غیژیدن چنانکه مردمی اشل از دو پای یا کودک پیش ازراه افتادن. رفتن کودک با کشیدن نشیمنگاه بر زمین. غیژیدن در حال نشسته بودن، چنانکه طفل شیرخوار. و باکردن صرف شود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر خوردن در حال نشسته. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
قطعه ای از نان. قطعۀ نان. لبی نان. تکۀنان. کسره: هرکه همت او برای طعمه است درزمرۀ بهایم معدود گردد چون سگی گرسنه که به استخوانی شاد شود و به نان پاره ای خشنود. (کلیله و دمنه).
شه چونان پارۀ شبان را دید
شربتی آب خورد و دست کشید.
نظامی.
، زمینی است که پادشاه به چاکر خود برای معیشت و گذران او مرحمت نماید. (آنندراج). کنایه از اقطاع و تیول و مانند آن است. اقطاع. مستمری. جیره. مواجب. مرسوم. اجری: او را قبول کرد و اعزازفرمود و در شیراز نان پاره داد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 46). و لشکر را از خواسته توانگر کرد و عدل بگسترد و امیران را نان پاره و اقطاع داد. (اسکندرنامه، نسخۀ خطی). و شبانکارگان را برکشید و نان پاره و قلاع داد و از آن وقت باز مستولی شدند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 166). و قباد شوکت دفع عرب نداشت با ایشان صلح کرد و نان پاره ای داد ایشان را. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 85). و آن اعمال و ولایتها را چون شروان و شکی ودیگر اعمال به نان پاره بدیشان داد تا آن ثغر مضبوط ماند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 95). نان پاره که حشم را ارزانی داشتند از او بازنگرفتندی و به وقت خویش بر عادت معهود سال و ماه بدو میرسانیدندی. (نوروزنامه).
جامه بر تن پاره کرد از جور بی نان پارگی
در غم بی جامگان مانده ست و بی نان پارگان.
سوزنی.
ندارم سپاس خسان چون ندارم
سوی مال و نان پاره میل و نزاعی.
خاقانی.
شکر دارم که فیض انعامش
داد نان پاره و آبروی مرا.
خاقانی.
و نان پارۀ او به دیگری از بندگان دادن که به کفایت امور و سد ثغور و موافقت جمهورقیام نماید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 39). هر یک را از آن ولایت اقطاعی و نان پاره ای معین فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 67). فرمودند حالی را به جرجانیه رود وآن جایگاه باشد تا اندیشۀ تشریف و تدبیر کار و ترتیب نان پارۀ او به امضا رسد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 125).
شاه نان پاره ای به منت خویش
بنده را داده بد ز نعمت خویش.
نظامی.
کند تازه نان پارۀ هر کسی
در آن باره سازد نوازش بسی.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کوه کوه شاره، در شمال غربی سبزوار آخر بلوک کراب است. (تاریخ بیهق، شرح و توضیحات بهمنیار ص 338)
لغت نامه دهخدا
(فارْ)
نام کوهی در سرزمین اسپانیا است. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
حصه و پاره و لختی از کوه را گویند. (برهان) (آنندراج). یک لخت از کوه. (ناظم الاطباء). قسمتی از کوه. حصه ای از جبل. (فرهنگ فارسی معین). که پاره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
راست گفتی خیال حلم امیر
بار آن کوه پاره بود مگر.
فرخی.
که مردی بس عظیم و شخصی چون کوه پاره بود. (قصص الانبیاء). غلام حبشی در میدان مانند کوه پاره ای... (سمک عیار از فرهنگ فارسی معین) ، کنایه از اسب هم هست که عربان فرس خوانند. (برهان) (آنندراج). اسب. (ناظم الاطباء). کنایه از اسب. فرس. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
کوهی است به بحرین. (معجم البلدان ج 7 ص 11) ، دیهی است به بحرین. (ریحانه الادب ج 3 ص 256)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
کون دادن. (از آنندراج). مخنثی. (ناظم الاطباء). امردی. مخنثی. (فرهنگ فارسی معین) :
زخمی که بر آن جفتۀ سیم اندام است
شق القمر معجز کون پارگی است.
علی قلی بیک ترکمان (از آنندراج).
، فضیحت. رسوایی. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کون پاره شود
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ)
پاره ای چوب. تراشه و قطعه ای از چوب. (ناظم الاطباء). گفتند بر سر آب میروی گفت چوب پاره ای بر آب برود. (تذکره الاولیاء). لهاز، چوب پاره ای که بدان سوراخ تبر و چرخ چاه را تنگ کنند. (منتهی الارب) ، مالۀ برزیگران که بدان زمین شیار کرده را هموار سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تکه ای ازنان قطعه ای ازنان، زمینی که شاه بچاکری دهد تاازدرآمد آن امرارمعاش کنداقطاعتیول: وآن اعمال وولایتهاراچون شروان وشکی ودیگراعمال بنان پاره بدیشان دادتاآن ثغرمضبوط ماند، جیره اجرا: ... وبعدازآن کسی حدیث مواجب ونان پاره نیارست گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاه پاره
تصویر کاه پاره
ریزه کاه: (چند گویی که مهر از و بر دار خویشتن را بصبرده تسکین ک {} کهربا را بکوی تا نبرد چه کند کاه پاره تسکین) (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دو پاره
تصویر دو پاره
دو نیمه شده دو نصفه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوهپاره
تصویر کوهپاره
حصه و پاره و لختی از کوه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دون پایه
تصویر دون پایه
کارمند دولت که رتبه اداری نداشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دهن پاره
تصویر دهن پاره
بی حیا، بی آبرو، بد زبان
فرهنگ لغت هوشیار
آرایش گل خرماست که بشکل گل آذین خوشه یی است و بوسیله برگه قیفی شکل غلاف مانندی احاطه شده و بفرانسه این نوع آرایش را رژیم نامند جفری گوپرا گوپارا کافوری کوپاره گوپاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نان پاره
تصویر نان پاره
((رِ))
تکه ای نان، قطعه زمینی که پادشاه به چاکر خود برای گذران معیشت می داد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آهن پاره
تصویر آهن پاره
((هَ رِ))
تکه ای از آهن، هر یک از قطعات ماشین مستعمل و دور انداختنی، اتومبیل کهنه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از بن پاره
تصویر بن پاره
عنصر
فرهنگ واژه فارسی سره
کوله بار، بار پشت
فرهنگ گویش مازندرانی
آن بار، آن دفعه
فرهنگ گویش مازندرانی
نام آبادیی از دهستان سجارود بابل، از توابع بندپی واقع در
فرهنگ گویش مازندرانی
دامنه ی کوه، جایی که سر بالایی کوه آغاز می شود
فرهنگ گویش مازندرانی